وقتی یه گربه می اومد روی دیوار ، توی آفتابی هوای پاک روزهای خوب از درخت سیب بوی تازگی فواره می زد ، مرغها گربه رو می دیدند چشمکی به هم می زدند و ریسه می رفتند ، جوجه ها همدیگر رو خبـر می کردن و می دُیدن پیش مرغشـون.
گربه نیگا می کرد به اوضاع مشکوک حیاط و آروم می پرید پائین ، خروسه می اومد می گفت چه تونه گربه هه داره میاد ! مرغا می گفتن می دونیم ، سگ پشمالوی تازه وارد نوۀ آقا بزرگ چشاش بسه بود ، سرشو که بلند میکرد می دید همه دارن می خندن پا می شد و میرفت تو حیاط ، گربه سگو که میدید شوکه می شد سگه می پرید میگرفتش گربه میخواست در ره ، ولی گیر می افتاد ... سگه چشمکی به جوجه ها میزد. بعد به گربه می خندید ، جوجه ها دمر می شدن پا رو به هوا می خندیدن ، خروسه دلش درد می گرفت از خندۀ زیاد سگ پشمالو دستاشو دراز می کرد گربه می خندید و دستشو می گرفت همه می خندیدن ، حتی گربه هم می خندید.
کنار اون باغچه قشنگ ، خانم بزرگ سبزی کاشته بود همسایه با دو تا بنه سیر می اومد در بزنه در باز بود می اومد تو خانم بزرگ سبزی می چید براش ، سیرا رو هم همسایه به زور می داد به خانم بزرگ.
بعد از ظهر ها آقا بزرگ می شست پای کرسی تو حیاط واسه نوه کوچولش قصه میگفت گربه هه و سگه با کاموای خانم بزرگ بازی می کردن. بچه ها قصه آقا بزرگو واسه هم دوباره تعریف می کردن. یه کبوتر یه روزی اتفاقی می اومد تو اتاق زیر شیربونی همه می دُیدن دنبال کبوتر آقا بزرگ زود تر می رسید ولی نوه کوچول کبوترو ور میداشت نازش می کرد ، هورا کشون می رسیدن پائین خانم بزرگ آب می آورد مرغا لونه شونو واسه یه مهمون جارو می زدن. از فرداش کبوتر بالش خوب می شد و دیگه از اونجا نمی رفت.
خانم بزرگ لباس می شست نوه کوچول از پشت آب می ریخت روش ، خانم بزرگ نوه کوچول رو مینداخت توی تشت کف ، آقا بزرگ می خندید نوه کوچول لباساشو همونجا در می آورد و لخت می شد خانم بزرگ هم همونجا می شستش و بعد لباس تازه شو می آورد بپوشه.
نوه کوچول بزرگ می شد کم کم ، جوجه ها داشتن تخم میذاشتن ساعت نیمه شب همه جا روشن بود نوه کوچول جوون کتاب می خوند ، داستان قهرمانی دلاوری کهنه کار. خانم بزرگ چند وقته مریضه نمازشم رو تختش خوابیده می خونه آقا بزرگ میگه کی میری می خوام نامزدم و بیارم خانم بزرگ می خندید اشک از تو چشای آقا بزرگ سر می خورد. همسایه می اومد با یه قیمه پلو تو چادر می گفت اینو تو خونه ما جا گذاشتین آقا بزرگ می گفت پس تو برده بودیش خانم پاشو غذا پیدا شد.
سفره رو نوه کوچول مینداخت سبزی باغچه کم مونده بود آب رو هم همین امروز صبح از چشمه آورده بود قاشق قاشق قیمه میداد به خانم بزرگ و می گفت مکه چه خبر بود دیگه ؟ خانم بزرگ مثل هفت سال پیش دوباره با آب و تاب تعریف از هتل می کرد. می گفت سیاهه منار و گرفته بود می گفت برین کنار.
یه چند سال بعد خانم بزرگ و آقا بزرگ رو ، نوه کوچول با نوه هاش سر خاکشون میدید. تو حیاط خونه واحد رو واحد ساختن گربه ها رو با اثاثیه مرغا دور انداختن خروسه رو پختن.
امروز دیگه گربه رو دیوار نمیاد. توی محل یه خونه با حیاط هنوز باقی مونده ! صدای مرغ میاد از تو حیاط تلویزیون ولی سبزی نکاشتن جائی. همسایه سلام رو علیک نمی گیره. درای خونه هارو قفل می زنن، آقا بزرگا نمی خندن.
آقا کوچول واسه نوه هاش قصه می خواد بگه نوه هاش خوابشون میاد آقا کوچول میره می خوابه بعد نوه هاش میرن تو کوچه کسی رو نمی بینن باهاش بازی کنن بر میگردن می خوابن. واسه یه کبوتر دیروز دو نفر رو کشتن مادر یکیشون شکایت کرده از اون یکی. از خونه پائینی صدای کتک میاد بچه گریه میکنه ، مادره طلاق می خواد پدر بچه مهریه رو نمیده بچه شیر می خواد ...!
پسر خاله آقا کوچول مریضه بچه هاش بردنش بیمارستان مهر و امضاش رو گرفتن خونه رو فردا بکوبن. رئیس پلیس میگه به بابات پول دادی رسید بگیر. یه ستاره میاد تو آسمون نگاش کنی تو درو می بندی نیاد تو یه دفعه. توی حیاط یه غریبه پاورچین را میره می پرسی: شما؟ خواهش میکنه چیزی نگی ... در می ره.
وضع آشفته شده است ، درون کوچه ها دیگر کسی بازی نمیکند شوری پیدا نمیشود جایی ، انتظار این که شاید مهربانی بیاید دیگر نیست و خوب بودن تبدیل به اسطوره می شود کم کم...
نویسنده : کــاوه روحــانی
حیف...
آرامشمونو فدای مدرنیته میکنیم...
سلامتیمونو فدای کار میکنیم تا پول در بیاریم. بعد پولو صرف بهبود سلامتی از دست رفته میکنیم...
سلام تبریک میگم وبلاگ توپی داری میشه کد اون بچه که پایین صحفه است رو برام بفرستی ممنون همون که میخنده .
بازم ممنون
سلام ممنون منم لینکت کردم بازم به من سربزن
بای