همه چیز از هر کجا

همه چیز از هر کجا

مطالب خواندنی و ورزشی
همه چیز از هر کجا

همه چیز از هر کجا

مطالب خواندنی و ورزشی

حقایق جالب از بدن انسان

همه از عجایب بدن انسان کم و بیش می‏دانیم اما هر از گاهی یک مطلب جالب می‏تواند ما را متحیر کرده و به سیستم آفرینش خود بیشتر پی ببریم. در اینجا به چند مورد از این مطالب اشاره می‏گردد. 

 ۱- معده اسیدی فوق‏العاده قوی ترشح می کند. 

 در بدن ما اسیدی بسیار خطرناک وجود دارد که هیچ امنیت پروازی نمی تواند آنرا توقیف کند. این مطلب دیگر بر کسی پوشیده نیست که معده برای هضم غذاهایی که می‏خوریم اسیدی بسیار قوی به نام هیدروکلریک اسید (HCL)ترشح می‏‏کند. ترکیبی قدرتمند برای حل کردن فلزات در صنعت. اما جالب اینجاست که این اسید بسیار قوی توسط دیواره‏بسیار نازک احاطه شده است. همچنین در سه روز اول مرگ، آنزیمهایی که غذای ما را هضم می‏کرده‏اند، شروع به خوردن خودمان می کنند. 

۲- حالت فیزیکی بدن در یادآوری خاطرات تاثیرگذار است

آیا لحظات ازدواج خود را به یاد نمی‏آورید؟ سعی کنید به روی دو زانو نشسته و لحظه‏ای که به همسر خود گل می‏دادید را بازسازی کنید. خاطرات با حواس پنجگانه ما و موقعیت فیزیکی بدن ما رابطه مستقیم دارند. یک آهنگ خیلی ساده می تواند خاطرات بسیاری را از گذشته ما به یاد آورد همچنانکه یک صدای زنگ دوچرخۀ قدیمی می تواند راه مدرسه را به یاد ما آورد. تحقیقاتی که در این زمینه انجام گرفته است نشان می‏دهد که موقعیت فیزیکی بدن، در صورتیکه مانند یکی از لحظات انجام عملی در گذشته باشد، می تواند به یاداوری آن عمل را بسیار راحتتر نماید.

۳- استخوانها کمبود مواد معدنی بدن را تامین می‏نمایند 

استخوانها دربردارنده کلسیم و فسفر هستند که این دو عنصر برای سیستم عصبی و عضلات به کار گرفته می‏شوند. چنانچه هریک از این دو عنصر دچتار کمبود در بدن شده و توسط غذایی که می خوریم، تامین نشود، هورمونهایی ویژه این دو عنصر را از داخل استخوانها بیرون کشیده تا کمبود این دو عنصر جبران شود و هر زمان که مصرف آنها به اندازه کفایت رسید، دوباره تعادل برقرار می‏گردد. (نویسنده : قابل توجه افرادی که بسیار فکر میکنند) 

۴- مقدار زیادی از غذایی که می‏خوریم، صرف فکر کردن می‏شود!

در حالیکه مغز فقط مقدار کمی از وزن بدن را شامل می شود، ۲۰% از کالری و اکسیژن بدن را استفده می‏نماید. برای همین منظور است که سه شریان اصلی خون به مغز وارد می شود تا اکسیژن مورد نیاز توسط سلولهای خون تامین گردد. یک انسداد و یا اشکال در هر یک از این شریانها باعث گرسنه ماندن سلولهای مغز می‏گردد. (نویسنده : به همین دلیل است که هنگام فکر کردن زیاد، بسیار گرسنه می‏شویم) 

- خنده مسری است

وقتی کسی را می بینیم که می‏خندد و یا خمیازه می کشد، خودبخود ما نیز، می‏خندیم و یا خمیازه می‏کشیم. تحقیقات اخیر نشان می دهد که خنده یکی از بهترین راهها برای ارتباطات اجتماعی است. شنیدن صدای خنده مغز را وادار به تحریک عضلات صورت می‏کند. در مورد گریه نیز به همین صورت است.

۶- بدن شامل رنگهای متنوعی است

رنگ پوست انسان بستگی به ملانین، ماده رنگی بدن دارد. بدن انسان بدون رنگ خاصی، به رنگ کرمی روشن می‏باشد، قسمتهایی هم که رگهای خونی به پوست نزدیکترند به قرمزی می زند. رنگ مشکی نیز طبق تحقیقات جهت جلوگیری از عوارض نور خورشید، اشعه اولترا ویوله می باشد که همانطور که شاهدیم، قسمتهایی از زمین که نور خورشید تقریبا عمود می‏تابد، شامل انسانهایی با پوست تیره می باشد. یک نوع رده بندی رنگ پوست به این صورت می باشد :

بسیار روشن (نژاد سلت Celtic)
روشن (اروپایی روشن پوست)
روشن متوسط (اروپایی تیره پوست یا نژاد هند و اروپایی)
نیمه تیره (نژاد مدیترانه‏ای)
تیره (قهوه‏ای)
سیاه پوست

۷- انسان زنده می‏ماند اگر …. نداشته باشد

با این حال که بدن انسان بسیار شکننده و ضعیف است و با یک شلیک گلوله و یا یک عدد ویروس، از بین می رود ولی با از دست دادن بسیاری از قسمتهای بدن، باز هم می توان زنده ماند. یک انسان می تواند بدون داشتن طحال، معده، یک کلیه، ۷۵% از ریه‏ها، ۸۰% از روده‏ها، و همچنین قسمتهای لگن به پایین و دستها زنده بماند.

۸- ضرورت خواب برای بدن مانند نیاز به اکسیژن است

به اندازه‏ای که بدن به غذا نیاز دارد، به خواب نیز نیاز دارد. اما دقیقا به همان اندازه؟ خیر. بدن انسان بدون غذا و فقط با آب می تواند ۱ تا حداکثر دوماه (بستگی به چربی و سایر عوامل موجود در بدن دارد) زنده بماند در حالیکه بیشترین رکوردی که از نخوابیدن به جای مانده، توسط فردی به نام “رندی گاردنر” به مدت ۲۶۴ ساعت (۱۱ روز) بوده است.

۹- فشار ایجاد شده توسط قلب به اندازه پاشش خون تا ارتفاع ۱۰ متر است.

۱۰- هنگام حرکت بیش از ۳۰۰ ماهیچه به کار می‏آیند تا بتوانیم درست بایستیم.

سفر به اعماق تاریک خیال

وقتی یه گربه می اومد روی دیوار ، توی آفتابی هوای پاک روزهای خوب از درخت سیب بوی تازگی فواره می زد ، مرغها گربه رو می دیدند چشمکی به هم می زدند و ریسه می رفتند ، جوجه ها همدیگر رو خبـر می کردن و می دُیدن پیش مرغشـون.

گربه نیگا می کرد به اوضاع مشکوک حیاط و آروم می پرید پائین ، خروسه می اومد می گفت چه تونه گربه هه داره میاد ! مرغا می گفتن می دونیم ، سگ پشمالوی تازه وارد نوۀ آقا بزرگ چشاش بسه بود ، سرشو که بلند میکرد می دید همه دارن می خندن پا می شد و میرفت تو حیاط ، گربه سگو که میدید شوکه می شد سگه می پرید میگرفتش گربه میخواست در ره ، ولی گیر می افتاد ... سگه چشمکی به جوجه ها میزد. بعد به گربه می خندید ، جوجه ها دمر می شدن پا رو به هوا می خندیدن ، خروسه دلش درد می گرفت از خندۀ زیاد سگ پشمالو دستاشو دراز می کرد گربه می خندید و دستشو می گرفت همه می خندیدن ، حتی گربه هم می خندید.

کنار اون باغچه قشنگ ، خانم بزرگ سبزی کاشته بود همسایه با دو تا بنه سیر می اومد در بزنه در باز بود می اومد تو خانم بزرگ سبزی می چید براش ، سیرا رو هم همسایه به زور می داد به خانم بزرگ.

بعد از ظهر ها آقا بزرگ می شست پای کرسی تو حیاط واسه نوه کوچولش قصه میگفت گربه هه و سگه با کاموای خانم بزرگ بازی می کردن. بچه ها قصه آقا بزرگو واسه هم دوباره تعریف می کردن. یه کبوتر یه روزی اتفاقی می اومد تو اتاق زیر شیربونی همه می دُیدن دنبال کبوتر آقا بزرگ زود تر می رسید ولی نوه کوچول کبوترو ور میداشت نازش می کرد ، هورا کشون می رسیدن پائین خانم بزرگ آب می آورد مرغا لونه شونو واسه یه مهمون جارو می زدن. از فرداش کبوتر بالش خوب می شد و دیگه از اونجا نمی رفت.

خانم بزرگ لباس می شست نوه کوچول از پشت آب می ریخت روش ، خانم بزرگ نوه کوچول رو مینداخت توی تشت کف ، آقا بزرگ می خندید نوه کوچول لباساشو همونجا در می آورد و لخت می شد خانم بزرگ هم همونجا می شستش و بعد لباس تازه شو می آورد بپوشه.

نوه کوچول بزرگ می شد کم کم ، جوجه ها داشتن تخم میذاشتن ساعت نیمه شب همه جا روشن بود نوه کوچول جوون کتاب می خوند ، داستان قهرمانی دلاوری کهنه کار. خانم بزرگ چند وقته مریضه نمازشم رو تختش خوابیده می خونه آقا بزرگ میگه کی میری می خوام نامزدم و بیارم خانم بزرگ می خندید اشک از تو چشای آقا بزرگ سر می خورد. همسایه می اومد با یه قیمه پلو تو چادر می گفت اینو تو خونه ما جا گذاشتین آقا بزرگ می گفت پس تو برده بودیش خانم پاشو غذا پیدا شد.

سفره رو نوه کوچول مینداخت سبزی باغچه کم مونده بود آب رو هم همین امروز صبح از چشمه آورده بود قاشق قاشق قیمه میداد به خانم بزرگ و می گفت مکه چه خبر بود دیگه ؟ خانم بزرگ مثل هفت سال پیش دوباره با آب و تاب تعریف از هتل می کرد. می گفت سیاهه منار و گرفته بود می گفت برین کنار.

یه چند سال بعد خانم بزرگ و آقا بزرگ رو ، نوه کوچول با نوه هاش سر خاکشون میدید. تو حیاط خونه واحد رو واحد ساختن گربه ها رو با اثاثیه مرغا دور انداختن خروسه رو پختن.

امروز دیگه گربه رو دیوار نمیاد. توی محل یه خونه با حیاط هنوز باقی مونده ! صدای مرغ میاد از تو حیاط تلویزیون ولی سبزی نکاشتن جائی. همسایه سلام رو علیک نمی گیره. درای خونه هارو قفل می زنن، آقا بزرگا نمی خندن.

آقا کوچول واسه نوه هاش قصه می خواد بگه نوه هاش خوابشون میاد آقا کوچول میره می خوابه بعد نوه هاش میرن تو کوچه کسی رو نمی بینن باهاش بازی کنن بر میگردن می خوابن. واسه یه کبوتر دیروز دو نفر رو کشتن مادر یکیشون شکایت کرده از اون یکی. از خونه پائینی صدای کتک میاد بچه گریه میکنه ، مادره طلاق می خواد پدر بچه مهریه رو نمیده بچه شیر می خواد ...!

پسر خاله آقا کوچول مریضه بچه هاش بردنش بیمارستان مهر و امضاش رو گرفتن خونه رو فردا بکوبن. رئیس پلیس میگه به بابات پول دادی رسید بگیر. یه ستاره میاد تو آسمون نگاش کنی تو درو می بندی نیاد تو یه دفعه. توی حیاط یه غریبه پاورچین را میره می پرسی: شما؟ خواهش میکنه چیزی نگی ... در می ره.

وضع آشفته شده است ، درون کوچه ها دیگر کسی بازی نمیکند شوری پیدا نمیشود جایی ، انتظار این که شاید مهربانی بیاید دیگر نیست و خوب بودن تبدیل به اسطوره می شود کم کم...
 

نویسنده : کــاوه روحــانی

خدایا نزار بزرگ شم !

الو ... الو ... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟

پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد! مثل صدای یه فرشته ...

- بله با کی کار داری کوچولو ؟

خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده

- بگو من میشنوم

کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...

- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

- فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد :

ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد : بگو زیبا بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت : خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ... چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک : آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ، کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود ...